اناستازیا کفشهای سیندرلا را می پوشد

لیلا قنبری
abr_1985@yahoo.com

"آناستازيا کفشهای سيندرلا را می پوشد "

دلت که بگيرد، روی صندلی می نشينی و با کفش هايت روی زمين ضرب می گيری...
آناستازيا را که از نوانخانه بيرون کردند، دلتنگ نبود؛ بچه ها از پشت پنجره برای او دست تکان می دادند... پاهايش روی برفهای نرم می رقصيد و دستهايش برای تک تکشان لبخند و بوسه توی هوا می فرستاد.
از زير مقنعه، انگشتت را محکم توی گوشهايـت فرو برده ای و با شست نرمه گوشت را به بالا فشار می دهی تا راه شنيدنت را تنگ تر کنی؛ خودت را بين ديوار بلند و رديف در هم کاجها منگنه کرده ای، پياده رو آنقدر تنگ هست که مطمئن شوی کسی از کنارت رد نمی شود... شبيه هيچ پياده رويی نيست که تا به حال ديده باشی... از بيرون که نگاه کرده بودی خيال می کردی رديف کاجها را چسبيده به ديوار کاشته اند... خورشيد، سوزن های داغش را يکی يکی توی کاسه سرت می کند، يادت که بيايد برگهای زرد هم جا به جا زير پاهايت له شده اند، حاليت می شود که هنوز زمستان نشده است.
در آهنی بزرگ نوانخانه را که بستند، آناستازيا با چشم های آبی درشتش به دور و بر نگاه کرد؛ شال گردن بلندش را يک دور ديگر دور گردنش پيچيد و روی برفهای نرم به راه افتاد.
گوشهايت را گرفته ای، چشمهايت را هم بسته ای... حالا ديگر فقط خش خش برفهای نرم و بلوری را می شنوی.
اگر از صندلی بلند شوی؛ بايستی و کنار پنجره بروی... بيرون را که نگاه کنی، همه جای محوطه سرباز می بينی... اگر به لوله تفنگ هايشان نگاه نکنی، هی چشمت سياهی نمی بيند؛ حالا می توانی ببينشان، از آنها که جوان باشند و بدن هايشان کشيده، چندتا، حتی يکی را انتخاب کنی... داد بزنی "هی!"...يکی که نزديک تر به پنجره است برگردد و تو از پشت ميله های پنجره توی هوا برايش بوسه و لبخند بفرستی... اول خيره بماند؛ بعد او هم چشمکی بزند، دوباره که برگردد، تو هم دوباره برمی گردی و می نشينی روی صندليت.
از نوانخانه که دور شد، همه جا روی زمين برف بود... يکدست سفيد... ايستاد که خستگی در کند... دستهايش را از دو طرف تا آنجا که می شد باز کرد و دور خودش چرخ زد، نوک چکمه های کهنه اش روی برفهای نرم می رقصيد و بدنش بين دانه های ريز برف توی هوا...
همين طور که می چرخيد، دستهايش را جلو می برد؛ هوای خالی را به خيال کسی که دوستش دارد بغل می کرد، دست ها را به بدنش نزديک می کرد و هوای برفی را به خودش فشار می داد.
مجبور شده ای انگشت هايت را از گوشت بيرون بياوری تا کناره های مقنعه ات را از زير بندهای کوله مدرسه ات بيرون بکشی...تق تق پاشنه های کفشت را روی کف پياده رو می شنوی...
؛حالا هم مهم نيست، می توانی خيال کنی که هی پاشنه ات در برفها فرو می رود و هی بيرون می آيد...سردی خيس برف را که روی ساقهايت حس کردی، دوباره انگشتت را توی گوشت فرو می کنی.
دور که نمی توانی بريزی اش... پاشنه اش هم که دوباره بشکند، مثل هميشه می بری که پاشنه نو جايش بگذارند. توی مدرسه هم اگر کسی جلو بيايد و حرفی از کهنگی اش بزند، تو فقط لب هايت را به هم فشار می دهی. به خودت می گويی: "اینها کفش های سيندرلاست، خودش بهم داده..."
... يک قدم جلوتر که بروی می توانی مچش را محکم بگيری..."بيا يک لنگه شو امتحان کن... ببين اندازه ات می شه؟!!"
؛ دستش را که بخواهد با فشار عقب بکشد، يک قدم جلوتر می روی و مچش را محکم تر فشار می دهی...
بيشتر که تقلا کند، بخواهد که فرياد بزند با کفش، روی کفشت را لگد کند، تو دستش را رها می کنی، روی پنجه پا به هوا بلند می شوی و می گويی: "اين کفش ها فقط به پای يک نفر می خوره...".
توی اتاق خالی که تنها باشی...هی قدم بزنی و هی ديوارهای چرک سبز را نگاه کنی... حوصله ات سر می رود.
؛ بايد دوباره بروی کنار پنجره، لبه آهنی اش را بگيری، يک لنگه اش را ببندی... حالا می توانی با نوک انگشتانت روی شيشه اش ضرب بگيری...
سرباز نزديک تر به پنجره هم که برگردد و چشمک بزند...تو برايش لبخند و بوسه نمی فرستی؛ حتی نگاهش هم نمی کنی.
به آخر پياده رو می رسی... دستهايت را باز کرده ای و می خواهی هوای برفی را بغل کنی... چشم هايت را که باز کنی، می بينی دستهايش را دور کمرت گرفته و به خودش فشارت می دهد؛ لبه تيز دکمه ها و کتش هم که به صورتت بخورد، کاری نمی کنی... قدت کوتاه تر از اوست و داری هوای نفس های او را می بلعی... بوی سيگار تازه و عرق کهنه تن را يک جا می دهد... انگشتهای چاق و سفتش را که روی کمرت بيشتر فشار دهد، يک قدم به تو نزديکتر می شود... سبيلهای زبر و کوتاه و بلندش هم که به صورتت بخورد، شايد چندشت نشود؛ تکه کوچکی از ته کفشش را روی کفشت می گذارد... ديگر بايد فرياد بزنی... پيشانيت را به استخوان برآمده گلويش می زنی، با کف دستهايت روی سينه اش فشار می دهی و انگشت های حلقه شده را از پشت کمرت باز می کنی؛ چند قدم عقب عقب می روی، خم می شوی، سنگينی کوله روی پشتت افتاده، يک لنگه از کفشت را در می آوری... دستت را بالا می گيری، دستت به بالاتر از اين نمی رسد... پاشنه کفش را به بالای گوشش می کوبی. فرياد کشداری می زند، روی زمين که بيفتد، حس می کنی کوهی دراز شده است؛ همانجا روی زمين، کنارش می نشينی، لنگه کفش را پايت می کنی و با کفش هايت روی برفهای نرم ضرب می گيری... باريکه خون، آرام آرام از لابه لای برفها می رقصد و به طرفت می آيد...
سروان که بخواهد وارد اتاق شود، سربازی که پشت در ايستاده، بايد بايستد؛ پاهايش را جفت هم کند، کفش هايش را محکم به هم بزند و سلام نظامی بدهد... تو هم بايد جلوی پايش بلند شوی، ولی دلت گرفته، می روی ,روی صندلی می نشينی و با کفش هايت روی زمين ضرب می گيری.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32079< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي